چند ساعتی غرق بودم... غرق در آرشیو... غرق در اسم هایی که روزهایی نه چندان دور برو و بیا داشتن اینجا و من چیزی ازشون یادم نمیاد... غرق در اسم هایی که روزگاری اینجا برو و بیا داشتن و هیچ وقت از یادم نمیرن... غرق در بغض ها... لبخندها... نگرانی ها... تشویق ها... دل خوشی ها و هم دلی ها... و حتی غرق در حس هایی که بود و جدی نگرفتم... غرق در دوست ها و دوستی ها و جاهای خالی که ازشون به جا مونده...
غرق در اعتراف های کرده و نکرده... فریادهای شنیده و نشنیده... غرق در حرف هایی که گفته شد و باور نکردم... حرف هایی که گفتم و باور نکرد...
غرق در شاید کمی حسرت...
حسرت جای خالی دوست...
حسرت جای خالی خوانده شدن...
حسرت این همه روزمرگی جسم و آوارگی روح...
حسرت یکاعتراف نگفته و یک اعتراف نشنیده...
حسرت... حتی شاید پیامی که نه بودنش به درد درمون زخم هام می خوره و نه نبودنش خیال دلم رو آسوده می زاره...
چند ساعتی غرق بودم...
صدای لرزان پسرک شیرخوارم بیرونم کشید... به اجبار تنم رو سپردم به پسرک و روحم همچنان غرق...
خواب های امشبم دیدنی ان به گمونم....
مادر......
برچسب : نویسنده : sheyda1360 بازدید : 127