خانم.... ۱۴ سال پیش...

ساخت وبلاگ

چند روزیه لای کاغذای گرد گرفته ی از انبار در رفته اسیر شده... لای خش خش شون می لوله و نفس می کشه.. گاهی بلند و گاهی تکه تکه و کوتاه... گاهی از بعضیاشون عکس می گیره... گاهی بعضیاشونو مچاله می کنه و ول می ده یه گوشه و گاهی هم کش میاد و چشم می بنده و سری تکون میده... 

لای خط به خط یادداشت های کج کج و تند تند... اسم های خط خورده و تاریخ های کاهی اسیر شده...

با صدای ضعیفی که با تلاش زیاد ذرات هوا بالاخره به گوشم میرسه... نوشته ی یکی از برگه ها رو می خونه... انگار واسه من...

"... امروز، بالاخره فیلم اردوی شوش رو بردم برای خانم ... ملاقات خوبی بود!!! خوشحالم..."

کج و کوتاه می خندم... و قبل از اینکه حس زنانه ام بهره ای از این قلقلک ببره... تند و ریز برمیگرده توی دنیای کاهی برگه هاش...

فردای اون روز... لابلای هجوم درماندگی و روزمرگی... دم حمام ایستادم و دارم تلاش می کنم وروجکو بی دردسر ببرم حمام... که خطاب یکی از جمله های جگرسوز نه چندان معروف... اما پرتکرارش قرار می گیرم...

آه می کشم... وروجک نگاهم می کنه...

"مامایی... اَمام... ما... ما... یی... اَمام...."

نگاهم رو از چشمای سرخ و گردشده اش میگیرم و به چشم های معصوم وروجک می بخشم... سکوت می کنم... مشت سف شده ام رو وا می کنم و دستم رو می بخشم به دست وروجکم... و دل میدم به شادی آب بازی با وروجک... و اون رو با حس نارنجی پیروزیش تنها می گذارم...

اما حالا... بعد از گذشت ۳ روز پر از سکوت... پر از هیچ... و البته پر از چرا... یه سوال.. مثل سابیدن ناخن شکسته روی تاول سوختگی... خنج می ندازه روی روحم...

"... اگر همون خانم .... لای کاغذ کاهی ۱۴ ساله اش می موندم... باز هم میزبان این جمله های ناب می شدم... ؟! یا می شدم یه رویا... یه خواب... یه کاش... و یا شایدم یه  آه جگر سوز... "

گاهی چشم دلمون یه حالی میشه که کیلومترها پس و پیش رو می بینه و محو میشه و خیره می مونه... اما دریغ و صد دریغ که نا توانه از دیدن یه وجب جلو روش...

گاهی ...

 

 

مادر......
ما را در سایت مادر... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sheyda1360 بازدید : 126 تاريخ : شنبه 30 فروردين 1399 ساعت: 11:26