روزی روزگاری... چاهی...

ساخت وبلاگ

یه روزایی اینجا رو چاه خودم حساب می کردم. چاهی که هروقت دردی از دردای کوچک و بزرگ روزگار تحمیل شد به نقطه ای... سلولی... جونی از وجودم... سرمو بکنم توش و دادی بزنم... فریادی بکشم... یا حتی غرغری بکنم و کمی آروم بگیرم...

اون روزا... گاهی سر _ یا سرهایی غیر از سر خودم هم سرک می کشید تو این چاه.. به طعنه ای... به کلامی ... به مهری... مهمون می کرد پیشونی ام رو به خطی... یا لبم رو به لبخندی.. یا حتی چشمم رو به نمی...

از اون روزها خیلی گذشته..

من خیلی عوض شدم...

اون آدم ها هم لابد...

که بی خبرم از اکثرشون... که خیلی هاشون رو حتی توی دنیای واقعی اگرم ببینم نمی شناسم..

این صفحه هم خیلی عوض شده...

خیلی از اون عزیزان، صفحه هاشون رو بستن، یا لابلای این صفر و یک ها و بی خبری ها، تار عنکبوت بسته شده تو گوشه گوشه های پیجشون...

من اما اینجا رو دارم..

هنوزم که گاهی، با همه ی سری وجودم؛ دردم میاد و دلم داد می خواد یا فریاد ... یا حتی غرغر... سرمو می کنم توش و چشمم رو می بندم و دلم رو رها می کنم...

یه چاه واقعی شده اینجا...

بی سری... جز سر خودم... بی طعنه ای... بی کلامی... بی مهری...

لابلای روزمرگی های زنانه ام...

لابلای آجر بازی با پوریا...

لابلای دیکته گفتن به پارسا...

لابلای چیدن سیب زمینی های ته دیگ ته چین...

لابلای خر و پف های علی...

لابلای خاطره های دور مامان و خاطرههای دورتر بابا...

لابلای تیر کشیدن مهره های گردنم...

لابلای مسابقه ی پارسا و پوریا واسه درخواست سرویس های مادرانه...

لابلای تموم لحظه هام... 

هروقت که دلم تیر کشید و نفسم گرفت... دستم رو تکیه میدم به سنگ های سخت و سرد دیواره ی چاهم و هر چند خمیده و رنجور... اما سرم رو فرو می کنم تو تاریکی دهانه اش و داد و فریاد و غرم رو میریزم تو وجودش...

من اینجا رو هنوز دارم...

من هنوز دلم گاهی داد می خواد و فریاد و یا حتی غر...

من هنوز زنده ام...

+ نوشته شده در جمعه نوزدهم شهریور ۱۴۰۰ساعت 14:55 توسط شیدا(معصومه) |

مادر......
ما را در سایت مادر... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sheyda1360 بازدید : 60 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 16:47